من اکثر وقتها اعتماد به نفس نداشتم؛ اما همیییییشه به خدا اعتماد داشتم. بازم دارم بهت اعتماد میکنم . میدونم که مث همیشه باهامی .
همین الان که دارم پست میذارم . خیلی دوست دارم بدونم کسی هم بیدار هست این وقت شب؟ کسی هست که مث من بیخوابی زده باشه ؟
گاهی آدم تو یه موقعیت خاص قرار میگیره که نمیدونم چی میشه که نمیتونه عکسالعمل درستی از خودش نشون بده. مث من .
امشب خیلی بچه گانه رفتار کردم . اول اینکه فکر نکردم و حرف زدم. دوم باعث شدم یه نفر از دستم ناراحت بشه .
نمیدونم چرا اینجوری شد . خیلی وقته که دارم تمرین میکنم که ..... اما دقیقا وقتی که باید نتیجه این تمرین و تلاش رو ببینم ؛ همه چی خراب میشه . این یعنی اینکه من هنوز موفق نشدم .
بیشتر وقتا ، آدم وقتی اشتباه میکنه دچار عذاب میشه و مدام اون اشتباه یا حس بد تو فکرش پرسه میزنه . همش به خودش میگه -چرا اینو نگفتم . چرا اون کارو نکردم . کاش زمان بر میگشت و می تونستم جور دیگه ای برخورد کنم.
الان من همین حال رو دارم . اگهههه .... کاشششش . که هیچ فایده ای نداره.
اما نمیدونم چراااا با اینکه ناراحت هستم ، ناراحت هم نیستم .
اگر اشتباه کردم پس باید ناراحت باشم . اگر هم اشتباه نکردم پس الان از چی ناراحت هستم ؟
تقریباً یه جاهایی خیلیییی شبیه هم هستیم . مثل فردا و پس فردا !! یا دیروز و امروز !!
من توی یه سایتی به عنوان کاربر عضو هستم. واسه پروفایلم عکسه نیلوفر امینی رو گذاشته بودم .من فکر میکردم که به عنوان یه مجزی و بازیگر شخص شناخته شده ای باشه . اما بعد از یکی دو روز متوجه شدم که این خانوم رو کسی نمیشناسه. خلاصه پیام بود که واسه من میومد . درخواست دوستی بود که می دادن و همه مشتاق آشنایی بیشتر با من بودن ( البته این که میگم من ، منظورم عکسمه ) . خسته شدم از این همه پیام و یادداشت و از اینکه میدیدم همه فکر میکنن این عکس خودم باید باشه. بالاخره عکسمو عوض کردم و یه عکس عروسکی و کارتونی انتخاب کردم . حالا دیگه از اون روز کسی خواهان آشنایی بیشتر با من نیست و دیگه کسی نمیخواد با من دوست بشه . یعنی چیییی؟ چرا فقط باید با خوشکلا دوست شد؟ چرا باید با خوشکلا بیشتر آشنا شد؟ پس ما زشتا چی ؟ چرا ظاهری چهره و اندام باید حرف اولو بزنه؟
راست میگی
این نیز بگذرد
ولی ای کاش دیر نشه
من همیشه از دیر شدن ها میترسم
اما نمیدونم چرا همیشه خیلی زود دیر میشه
.... نمی دونم چرا نمی
تونم فراموشت کنم . چند وقتی بود واسم کمرنگ شده بودی اما نمی دونم چرا کامل از دهنم
پاک نمی شی ؟ آخه تا کی ؟ دیگه خسته شدم .
بعد از این همه مدت چرا بازم باید کوچیکترین و حتی بی اهمیت ترین چیزا هم منو یاد تو بندازه.
این چند روزه که تعطیلات بوده و من کمتر سرکار بودم و بیشتر تنها شدم خیالت بدجوری داره اذیتم می کنه . خیلی بی انصافی !!! آخه وقتی خودت نیستی خیالتو میخوام چکار؟؟ دائم داری تو خیالم پرسه میزنی !!! من هر جا که هستم ناخواسته دارم دنبال چیزی می گردم که تو رو یادم بیاره .
از روزی که رفتی مدام دارم بهت فکر می کنم . هر روز هر ساعت و هر لحظه . فکر کردن به تو و به اون روزا واسم یه عادت شده . یه عادت عذاب آور اما شیرین.
همش به خودم می گم مگه خودم اینو نخواستم. مگه نمی خواستم همه چی تموم شه. پس چرا فراموشت نمی کنم .چرا تکلیفم با خودم روشن نیست هنوز؟
دوست دارم بدونم الان کجایی، داری چکار میکنی. دلم می خواد بدونم هنوزم منو یادت هست. دوست دارم بدونم یادته یه نفر بود که جونت به جونش بسته بود و تو براش نفس بودی؟ یادت هست که اگه یه روز همو نمی دیدیم روزمون شب نمی شد ؟
چرا اون روزا و خاطراتش از یادم نمیره ؟
خدایــــــا من نمی خوام بهش فکر کنم. کمکم کن که فراموش کنم . خودت که روحیه مو داری می بینی . دیگه از تحملم خارجه. به بزرگیت قسمت میدم کاری کنی که فراموشش کنم . کاری کن هیچ چیز و هیشکی اونو به یادم نیاره.
تقریباً یک ماه پیش بطور کاملاً اتفاقی به یه وبلاگ تازه برخوردم که فقط دو سه روز از سنش می گذشت. اسم وبلاگ واسم جالب بود واسه همین خیلی خوشم اومد ازش. از اون روز به بعد هر چند روزی یه بار بهش سر میزنم .
نویسنده اش یه دختر همسنه خودمه . خیلی هم قشنگ می نویسه . با اینکه ندیدمش اما خیلی دوسش دارم و نمی دونم چرا حس می کنم از نظر مسافت هم خیلی به هم نزدیکیم .
خیلی دوسش دارم
تمام دغدغه های فکری و ذهنیش مث خوده خودمه . چقدر واسم عجیبه که تا این حد مث خوده منه با همون حرفا ، فکرا ، دلتنگیا ....
انگار داره از زبون من،از زندگی من می نویسه .
چقدر جالبه آدم یکیرو پیدا کنه که همجنس ، همفکر و همسن خودش باشه .
چه حس خوبی دارم