امروز بعد از مراسم ختم دایی صـــ... بعد از ناهار بیرون از مسجد همه فامیل، دور و نزدیک واسه خداحافظی چندتا چندتا دور هم جمع شده بودن. چه جالب!!! کلی حرف داشتن واسه زدن. کلی خاطره واسه یاد کردن.

صدای خنده شون همه خیابون رو برداشته بود. 


  - فکر کنم ؛ خیابون هم مثِ من گیج شده بود.

خیلی زود ، شاید همین فردا ...

رفتن به قبرستون رو، هم دوست دارم، هم دوست ندارم. یادِ مرگ هم آرومم می کنه، هم آرامشم رو ازم می گیره.

واسه مراسم ختم داییِ مامان امروز رفتم قبرستون.

جمع شدن فامیل سر خاکِ دایی، صدای قرآن، گریه و زاری فامیل، دیدن اون همه قبر خیلی حالمو دگرگون کرد. اصلاً واسه دایی گریه نمی کردم. دلم به حال خودم می سوخت. تصور اینکه یه روز هم نوبت من می شه تنم رو می لرزوند. کی می دونه؛ شاید همین فردا باشه.

از کنار قبر ها یکی یکی رد شدم. چه حس غریبی بهم دست داد. بعضی از قبر ها بزرگ بودن. بعضی ها کوچیک، بعضی ها تمیز، بعضی ها پر از خاک. انگار که سالها بود کسی سراغشون نیومده بود. آدم هایی که اون زیر خوابیده بودن رو تصور می کردم. یعنی اونا هم یه روز مث ما زنده بودن؟ راه می رفتن ؟ نفس می کشیدن؟ یعنی یه روز منم آدم هایی که از بالای سرم رد می شن رو می بینم؟ منم قرار یه روز زیر خاک تنهایی بخوابم؟ ای کاش می تونستم با مرده هایی که داشتن منو می دیدن؛ دردِ دل کنم. خیلی دلم گرفت. کاش می شد بلند بلند گریه می کردم. کاش می تونستم داد بزنم. من چی دارم با خودم ببرم اون دنیا؟؟

مرگ خیلی چیز عجیبیه. با اینکه می دونیم یه روز خودمون می میریم یا عزیزامون، اما فکر کردن بهش مث یه کابوس ما رو می ترسونه. همیشه از دور که نه ، از خـــــیلی نزدیک به ما چشمک می زنه. خوش به حال اونایی که دلشون قرصِ.

با اینکه چند ساعت از این جریان می گذره؛ هنوزم حال و هوای مبهم و سنگینِ قبرستون تو ذهنمه. دیدن اون فضا خیلی واسم لازم بود . واسه منی که روزمرگی های مدام باعث شده بود خیلی چیزا از یادم بره. امروز  فانی بودن این دنیا رو چه واضح لمس کردم. الان حس می کنم هم سنگینم هم سبک. سنگین از بار گناه و سبک از دور ریختن خیلی از وابستگی های بیهوده.

به قول شکوفه ( خواهر کوچیکم ) :" آدما جاهای مختلف به دنیا میان. و هر کدومشون یه جا بزرگ می شن. اما وقتی می میرن؛ خونه همه شون مثل همه." تو یه وجب جا، زیر یه خروار خاک.

عشقی برای روز مبادا !!!

دوست ندارم این عشق هایی رو که نگه داشته می شن برای روز مبادا.

بدجوری بوی خیانت میدن.

خیانت چرا ؟!!!

دیروز یکی از همکارام با ناراحتی می گفت دایی شوهرش بهش پیشنهاد دوستی داده. چند ماه پیش مشخص شد خانوم همسایه مون با برادر شوهرش بدجوری رابطه داشته. چند وقت پیش داداشم، خانومِ یکی از مردای فامیل رو با یه مرد غریبه می بینه و از شکل رفتارشون حس می کنه؛ باید دوستش باشه و بعدش مشخص شد که بــــله بوده. دیروز یه مرد متأهل تو چت به خواهرم پیشنهاد دوستی داد و خیلی اصرار داشت بهش بگه که این ارتباط در حد یه رابطه ی سالم و عاطفی باقی می مونه. 

.

.

.

آخه چرا؟؟ چرا خیانت اینقدر زیاد شده ؟ یعنی واقعاً دلیل این همه خیانت بی توجهی از طرف همسره؟ همه ی کسایی که خیانت می کنن کمبود احساسات دارن؟ یا نیاز جنسیشون شون با همسرشون بر طرف نمی شه؟ همه یه عشق از دست رفته دشتن و به عشقشون نرسیدن؟ یعنی همه ی کسایی که خیانت می کنن آدمای هوسباز و تنوع طلبی هستن؟ یا ازدواج اجباری داشتن؟

یا نه ! یا این عقاید و باور های ماست که عوض شده؟یا این ماییم که زشتیِ خیلی چیزا واسمون عادی شده و داره عادی تر هم میشه؟

ای کاش همه ما قدرت اینو داشتیم که خیلی راحت به طرف مقابلمون، حرف دلمون رو بزنیم. خیلی از مشکلات با چند تاحرف ساده برطرف میشه. و اگه نشد! جدا شدن پسندیده تر از ادامه ی خیانت پنهانی نیست؟ چرا واسه بعضیا جدا شدن از همسر و طرز برخورد و دید دیگران نسبت به این کار خیلی سخت تر و زشت تر از خیانتِ ؟

متأسفانه اونقــدر قبح این مسأله از دید بعضیا از بین رفته که 100 تا دلیل دارن برای اثبات این کار نادرستشون.

به خودم خیـــلی حق میدم که از آینده ی زندگیم بترسم. این همه اتفاقِ مشابه دوروبرم منو روز به روز داره بدبین تر میکنه. حتی حسِ دیدنِ خیانت ، از طرف کسی که مثلاً از همه، به آدم نزدیک تره هم، پشت آدمو هم می لرزونه چه برسه به سر آدم بیاد. و  بــــخصوص اگه این خیانت، از نوع احساسی هم باشه که هزار بار سخت تر از خیانتِ ج.ن.س.یِ از نظر من.

ولی فکر نمی کنم دلیل همه خیانت ها هیچکدوم از این دلایل باشه.

شاید بخاطر ِ اینه که خیلیا خدا رو تو زندگیشون گم کردن.

وقتی خدا تو زندگیمون کمرنگ بشه؛ رنگ زندگی عوض میشه. خیلی بدرنگ میشه. خــــیلی.

خدایا!

یاریمان کن در ادای روشن فکری،

دست به هر کاری نزنیم

و دهان به هر سخنی باز نکنیم.