یکی خودش را برای در اختیار گذاشتن به مرد می آراید و دیگری خود را برای حفظ خودش از مرد
می پوشاند.
و هر دو به نوعی اسیر هستند.
* هر قانونی که گذاشته می شه چه زمینی چه آسمانی ، در اولین مرحله برای راحتیِ ما و به نفع خود
ما ست.
از این تکرار ساعت ها
از این بیهوده بودن ها
از این بی تاب ماندن ها
از این تردیدها
نیرنگ ها
از این خیانت ها
از این رنگین کمان سرد آدم ها
و از این مرگ باورها و رویاها
پریشانم.
دلم پرواز می خواهد...
گاهی یه نوشته یا شعر اونقــــــــدر به دلت می شینه و اونــــــــقدر قشنگ حال تو رو بیان می کنه که حس می کنی شاعر یا نویسنده ش اونو واسه تو گفته. مث شعر نوشته بالا.
دست به هــــر کاری می زنند برای حفظ بقای خود. این کارها فقط برای 2 روز بیشتر ماندن است.
رفتنی ها بـــاید بروند. هر چه زودتر بهتر.
یه وقتایی یه کسایی وارد زندگیت می شن یا بهتره بگم خودت اجازه میدی به زندگیت راه پیدا کنن؛ که اگه بخوای منطقی و عاقلانه فکر کنی واقعیتش اینه هیــــــــچ کجای زندگی تو جایی نداشتن و ندارن. اما حالا که اومدن و هستن چکار باید کرد؟ میان عادتت میدن، وابسته ت میکنن ، بهشون دل می بندی، دوسشون داری بعدش یهو دقیقاً همونجایی که باید ببینیشون، دیگه نمی بینیشون.
چـــــقدر بهشون فکر نکنی؟ چـــــقدر نسبت بهشون بی تفاوت باشی؟ چــــــقدر سراغی ازشون نگیری ؟ چــــــقدر سرد رفتار کنی ؟ یعنی چیزی تغییر می کنه؟ به خودت که نمی تونی دروغ بگی. می تونی؟؟ شــــاید بتونیم سرد باشیم و سراغی ازشون نگیریم ؛ امـــــا مگه میشه دیگه بهشون فکر نکرد و بی تفاوت بود؟ می شه دیگه دلتنگشون نشد؟
اصلاً چرا باید یه کسایی رو دوست داشت که نباید؟
همیشه از خدا خواستم که یه کاری کنه که دیگه نباشن یا کم باشن اماااااا این نبودن و کم بودن فایده ای نداره ، تااازه بیشترم اذیتت می کنه.
خدایا این بار یه چیزِ دیگه ازت می خوام !!! نمی شه یه کاری کنی دیگه از هم خوشمون نیاد؟ نمیشه کاری کنی که دیگه دوسشون نداشته باشم؟ که دیگه بهشون فکر نکنم؟ و دیگه دلتنگشون نشم؟
این یکی خواسته م فکر می کنم حد اقل واضح تر باشه . خودت می دونی من سعی خودمو کردم اما نتونستم. حالا می خوام تو واسم یه کاری کنی. بازم مثل همیشه.
چــــــــــــــــــقدر امروز احساس ناتوانی و بیهودگی کردم .
و چه سخت است وقتی هنوز لبریز دوست داشتن باشی؛
وقتی نباید دوست داشته باشی و داری!
و چه سخت است فراموش نکردن؛
و چه سخت است پر از احساس باشی برای پنهان کردن؛
و پر از اشک باشی برای نریختن؛
و پر از حرف باشی برای انباشتن.
و چه سخت است فرو رفتن در دریای سکوت؛
و ته نشین شدن در اندوه و غم.
و چه سخت است خاموش بودن در روشنای روز؛
و بیداری در امتداد سیاهی!
و چـــه سخت تر، گذشتن از آنی که از آنِ دیگری ست؛ دیگر
و چه احمقانه، شیرین است اصرار بر دوست داشتنِ تنها حادثه زندگیت؛
که در زمستان جوانه زد؛
و در بهار پژمرد.!
و چــــــه ســــخت است تحمل کردن در اوج ناتوانی!!!