این چند روز گذشته پر از حس نوشتن بودم اما خالی از هر چه حرف. مثل خیلی وقت های دیگر. همین الان که دارم می نویسم؛ حس می کنم اگر همه ی کاغذهای دنیا را هم خط خطی کنم باز نمی توانم چیزی را که در ذهنم دارم روی کاغذ بیاورم.
نمی دانم این حس را تجربه کرده ای یا نه. اما ناراحتی هایی هست که هر قدر هم بهشان اهمیت ندهی باز می آیند سراغت. هر قدر بهشان توجه نکنی؛ نمی توانی ازشرشان خلاص شوی. مثل خوره می افتند به جانت. تا عمق وجودت رخنه می کنند. از داخل هی خالی و خالی تَرَت می کنند.حتی وقتی خودت هم حواست نیست و فکر می کنی همه چیز رو به راه است ، یکی از راه می رسد و با یک جمله همه چیز را یادت می آورد. " چرا همش تو خودتی؟" ، " مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟." آنوقت است که باز یادت می آید که ... .
به یاد ندارم تا به حال آدمای عادیِ درو و برم را به چشمِ ابزار نگاه کرده باشم چه برسد به دوستانم.
حس می کنم جای چیزی در من خالی شده. چیزی که شاید از اولش هم، جایش خالی بوده.
به گمانم چیزی درونم خفه شده. چیزی شبیه یک باور.
به خودم می گویم : تو که هستی. خدا هم که هست. پس هنوز همه چیز عادی ست! فقط بیشتر مراقب خودت و باورهایت باش. هر کسی و هر اتفاقی نباید آنها را از بین ببرد.
یکشنبه 23 بهمن 1390
چقدر دلم می گیره از دست اون دوستایی که بدون اطلاع وبلاگشون رو حذف می کنن.
اصلاً کار خوبی نکردی .... .
سه شنبه 18 بهمن 1390