ماجرای یک روز جمعه


روز : جمعه 

مکان : خانه 

اتفاق : دعوای من با خدا

احساس ابتدایی : عصبانیت ، ناراحتی 

سوال : دلیل این دعوا و ناراحتی چه بود ؟ 

پاسخ بی منطق : چرا من هر چی با خدا حرف میزنم توجه نمیکنه . 

پاسخ منطقی : اون مطمئنا به من توجه می کنه . من دارم اشتباه میکنم. 

پیشنهاد: بجای این کارهای احمقانه و بچگانه ، کمی دلت رو بتکون . بریز دور اون همه چیزهای بی ارزشی که این مدت تو دلت جای دادی. وقتی این کارو کردی جایی برای خدا باز میشه و اون وقته که میتونی احساسش کنی.

احساس کنونی : خجالت ، پشیمانی ، آرامش

نتیجه : خدا همیشه و در همه حال کنارت هست. این تو هستی که به علت زنگارهای دلت کور و کر شدی.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد