یه وقتایی یه کسایی وارد زندگیت می شن یا  بهتره بگم خودت اجازه میدی به زندگیت راه پیدا کنن؛ که اگه بخوای منطقی و عاقلانه فکر کنی واقعیتش اینه هیــــــــچ کجای زندگی تو جایی نداشتن و ندارن. اما حالا که اومدن و هستن چکار باید کرد؟ میان عادتت میدن، وابسته ت میکنن ، بهشون دل می بندی، دوسشون داری بعدش یهو دقیقاً همونجایی که باید ببینیشون، دیگه نمی بینیشون. 

چـــــقدر بهشون فکر نکنی؟ چـــــقدر نسبت بهشون بی تفاوت باشی؟ چــــــقدر سراغی ازشون نگیری ؟ چــــــقدر سرد رفتار کنی ؟ یعنی چیزی تغییر می کنه؟  به خودت  که نمی تونی دروغ بگی. می تونی؟؟ شــــاید بتونیم سرد باشیم و سراغی ازشون نگیریم ؛ امـــــا مگه میشه دیگه بهشون فکر نکرد و بی تفاوت بود؟ می شه دیگه دلتنگشون نشد؟

اصلاً چرا باید یه کسایی رو دوست داشت که نباید؟

همیشه از خدا خواستم که یه کاری کنه که دیگه نباشن یا کم باشن اماااااا این نبودن و کم بودن فایده ای نداره ، تااازه بیشترم اذیتت می کنه.

خدایا این بار یه چیزِ دیگه ازت می خوام !!! نمی شه یه کاری کنی دیگه از هم خوشمون نیاد؟ نمیشه کاری کنی که دیگه دوسشون نداشته باشم؟ که دیگه بهشون فکر نکنم؟ و دیگه دلتنگشون نشم؟

این یکی خواسته م فکر می کنم حد اقل واضح تر باشه . خودت می دونی من سعی خودمو کردم اما نتونستم. حالا می خوام  تو واسم یه کاری کنی. بازم مثل همیشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد