خسته شدم
می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم
خسته شدم
بس که از سرما لرزیدم
خسته شدم
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم
زخم پاهایم به من می خندد
خسته شدم
بس که تنها دویدم
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن
می خواهم با تو گریه کنم
خسته شدم
بس که تنها گریه کردم
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم
و سر بر شانه هایت بگذارم
خسته شدم
بس که تنها ایستادم
شعر : از یه ناشناس
اگر یک قورباغه تیزهوش وشاد را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید قورباغه چه کار میکند؟
بیرون می پرد! درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست وباید برود!
حالا اگر همین قورباغه یا یکی از فامیلهایش را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبه تدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟
استراحت می کند...چند دقیقه بعد به خودش می گوید: ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.
نتیجه اخلاقی داستان!
زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم و وقت را از دست بدهیم و ناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است .همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم.
سوال؟
اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟
البته که می شوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام !
اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و... آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟ نه! با بی خیالی از کنارش می گذرید.
برای کسانی که ورشکسته می شوند ،اضافه وزن می آورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتاً اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم : چرا این اتفاق افتاد؟
زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.
اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشیم!
ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم :به کجا دارم می روم؟ آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.
خلاصه کلام :
شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید و پایین بیفتید.
یه وقت هایی آدم یجوری می شه.
اصلا نمی دونم چجوری
نمی دونم چرا این جوری می شه.
الان منم یجوریم
مثلاً دیروز خیلی حالم خوب بود. اما امروز اصلاً خوب نبودم .
حوصله هیچکس و هیچ چیزو نداشتم. و اصلاً هم بهم خوش نگذشت.
دلم یجورایی تنگ شده.
خیلی بی حصله ام.
این هوای گرم و شرجی هم شده قوز بالا قوز.
آخه یکی نیست بگه مثلا ً پاییزه هاااا !!!
احساس تنهایی می کنم.
اما
دلم یه عالمه تنهایی هم می خواد.
شاید اینجوری بشه خودمو پیدا کنم و به آرامش برسم .
الان خیلی خستم. هیچی هم نمی تونه خوشحالم کنه.
هیچی.
فقط دلم می خواد
آرامش پیدا کنم.
کاش قرص ضد خستگی داشتیم
شربت آرامش
یا شایدم آمپول آرامش
اونوقت یه سرنگ برمی داشتم و یه عالمه آرامش به خودم تزریق می کردم.
نه
کمی که فکر می کنم می بینم
اصلا ً دلم نمی خواد تنها باشم
هیچ می دونی الان خیلی دلم می خواست باشی.
نمی دونم چطوری بگم
هممممممممممم .... اینجوری بگم که
تو این دوره زمونه متأسفانه خیلیا خودشون رو گذاشتن جای خدا و به جای
اون تصمیم می گیرن ، قضاوت می کنن ، محکوم می کنن، عذاب می دن و
خلاصه همه کار می کنن دیگه.
حالا کی به اینا این حق رو داده من نمی دونم .
ولی این آدما هیچوقت نشده خدای خودشون باشن.
همیشه برا دیگرون خدا هستن. همیشه برا دیگرون تصمیم می گیرن که
کارشون اشتباه بوده یا درست.
کاش می شد این آدما یه بار فقط یه بارم که شده خدای خودشون هم می
شدن تا ببینن خدای دیگرون شدن درسته یا نه
البته یه چیزی رو نگفتم. اینی که گفتم خدا قضاوت می کنه منظورم این بود که
خدا هم که خداست تا روز حساب نشه و نامه ی عملمون رو به دستمون نده دربارمون
قضاوت نمی کنه .
حالا این آدما چرا پا تو کفش بزرگ تر از خودشون می ذارن ، الله اعلم
امان از این آدما
این روزا خیلی دلم می خواد بنویسم .
دوست دارم بنویسم و بنویسم و بنویسم ...
خیلی خستم . از خیلی چیزا . از کارم ، مدیرم، همکارام، بعضی دوستام.
دوست دارم از خستگیام بگم .
این روزا اصلاً حس جالبی ندارم. نمی خوام موج منفی بدم اما واقعیت اینه که خسته شدم. خسته از تکرار مکررات.
خسته شدم از بس در انتظار یه تغییر نشستم.
بدترین درد اینه از زندگیت راضی نباشی. اما من که راضیم . پس این چه حسیه که دارم؟
کلاً قاطی کردم .
گاهی اون قدر غرق دنیا و مادیاتش می شم که یادم میره اینجا مهمونم
و گاهی هم اونقدر غرق معنویات میشم که فراموش می کنم هنوز زنده ام و تو این دنیا زندگی می کنم
الان که دارم فکر می کنم می بینم زندگی من از یک سال پیش تا حالا هیچ تغییری نکرده و الان هم روزهایی رو می گذرونم که دقیقاً سال پیش گذروندم
با همون دغدغه ها و استرس ها
جز اینکه جای زخمم ترمیم پیدا کرد.
الان یه حس دیگه هم دارم. یه حس خوب. حس خوندن کتاب.
احساس می کنم نیاز دارم ... به خوندن
وقتی از چیزی منع میشی بیشتر بهش کشش پیدا می کنی
وقتی دانشجو بودم تشنه ی خوندن کتاب بودم اما دریغ از یه دقیقه وقت آزاد.
یه لیست بلند بالا از کتابای خوب و آماده کرده بودم که به محض رهایی از درس و امتحان برم سراغشون
بعد از فراغت از فشار درس ، دریغ از خوندن یک دونه از اون کتاب هایی که لیست کرده بودم.
ولی الان فرق میکنه . درست موقعی یاد اون لیست افتادم که کلی وقت آزاد دارم
پس باید بازم شروع کنم و همون خودم بشم
حد اقل حس خستگی از کار رو با حس خوب خوندن عوض کنم
دلم می خواد بازم خودم بشم. خود خودم
سلام خدا. من .. من.....
دیدی اومدم!
دیدی بالاخره برگشتم به طرف خودت.
آخه دیدم واقعاً بجز تو هیچکس رو ندارم. هیچکس!
اومدم بگم ببخشید. من واقعا خیلی ناراحت بودم. خیلی.....
همه تقصیرا رو انداختم گردن تو. مثل همیشه.
اما تو! تلافی نکردی... مثل همیشه.
نمی دونم چطوری بگم ببخشید
الانم خیلی دلم هواتو کرده. خیلی زیاد.
دارم آل یاسین گوش میدم و واسه تو می نویسم.
اصلا نمیدونم چرا اینجوری دلم هوایی شده؟
کاشکی الان یه جایی بودم که
می دیدمت، احساست می کردم، باهات حرف میزدم،
برات اشک می ریختم و فقط تو بودی. فقط تو.
اما حالا ........خدا ........خدا..........
چجوری بیام؟ چجوری بگم؟ اصلا کجا بیام؟ چی بگم؟
تو که خودت همه چیزو میدونی.
تو که خودت همه چیزو دیدی.
آخه از چی واست بگم؟
از ..........نه...............
امشب میخوام تا خود صبح بشینم باهات حرف بزنم.
میخوام همه چیزو واست تعریف کنم. از اول. از اون روزی که ..........
آره خدا. من خوبم. خیلی خوب. خوب خوب
مگر می شود آدم فقط یکبار عاشق شود. عشق ابدی فقط حرف است. پیش می آید آدم خاطرِ کسی را خیلی بخواهد. اما همیشه وقتی آدم فکر می کند که دلش سخت پیش یکی گرفتار است؛ یک دفعه یک جایی می بیند که دلش، ته دلش برای یکی دیگر هم می لرزد. اگر با وفا باشد دلش را خفه می کند و تا آخر عمر حسرت آن دل لرزه برایش می ماند. اگر بی وفا باشد می لغرد و همه عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند هیچکس حکمتش را نمی داند. حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند فرار ندارد.
یه مدت بود عادت کرده بودم خاطراتمو بنویسم. لحظه به لحظه زندگیمو توی دفتر خاطراتم می نوشتم. اما نمی دونم چی شد . دیگه ننوشتم . تا اینکه بازم دلم می خواد بنویسم. اما اینبار فقط خاطره نیست. می خوام از همه چیز بنویسم . شاید حرفایی رو که نمیشه به زبون آورد. حرفایی که نمیشه به کسی گفت. می خوام بنویسم و نوشته هامو بدم به دست باد. می خوام بنویسم حتی اگه کسی نباشه که بخونه. حتی اگه خودمم نخونم . فقط می خوام بنویسم.
چشمام رو باز می کنم . یش خودم میگم امروز دلم برای کی تنگ شده؟ یکم فکر می کنم می بینم چقدر دلم می خواد با یکی از رفقام حرف بزنم . تلفن رو برمیدارم . شمارشو می گیرم . صبر می کنم . یه بوق ، دو بوق ، سه بوق ... پیش خودم می گم شاید دستش بنده . یکم بیشتر صبر می کنم . نه ! کسی جواب نمیده . ناامید میشم و تلفن رو قطع می کنم . فکر که می کنم می بینم خیلی وقته با یکی از بچه ها حرف نزدم . دوباره با امید کاذب تلفن رو بر میدارم و شمارشو می گیرم. یه بوق ، دو بوق و بالاخره مامانش گوشی رو برمیداره . می گم ببخشید ... جون هست؟ یکم مکث می کنه انگار که هول شده و داره سعی می کنه یه دروغی به هم ببافه تا منو از سرش باز کنه . به اش میگم باشه خودم بعدا زنگ می زنم . ولی می دونم که دیگه حس زنگ زدن به این یکی رو هم ندارم. اعصابم خرد میشه ! دنبال یه کاری می گردم . بالاخره چشمم به لپ تاپ نازنینم می افته ! روشنش می کنم . اولش می رم تو فایلم که شاید بیش از هزار بار توشو دیدم و دوباره شروع میکنم عکس هاشو دیدن. خسته می شم و با موس روی صفحه دسکتاپ پشت سر هم مربع های تو خالی درست می کنم و آخر سر دلو می زنم به دریا و سیم تلفن رو بر میدارم . می رم تو اینترنت که رفیق بی چون و چرای منه . رفیقی که هر وقت دلم بخواد با آغوش باز ازم استقبال می کنه . صفحه اینترنت رو باز می کنم و می رم تو وبلاگ یکی از دوستام . یکی از همین دوستایی که از سرچ های گوگلی وبلاگشو پیدا کردم. آخی ی! چقدر اینجا احساس راحتی می کنم . اینجا توی فضای مجازی انگار یه کسایی هستن که انتظار می کشن تا حداقل من یه نظری درباره مطلب تازشون بذارم. پیش خودم فکر می کنم دوست مجازی خیلی بهتر از یه دوست واقعیه ! چون هیچ وقت اونو نمی بینم تا بخوام بشناسمش.
این یادداشت رو توی کافه جوان مجله همشهری جوان خوندم که خانمی به اسم الناز سالمی اونو نوشته بود...
خانم الناز سالمی ازت ممنونم ...