چــــــــــــــــــقدر امروز احساس ناتوانی و بیهودگی کردم .
و چه سخت است وقتی هنوز لبریز دوست داشتن باشی؛
وقتی نباید دوست داشته باشی و داری!
و چه سخت است فراموش نکردن؛
و چه سخت است پر از احساس باشی برای پنهان کردن؛
و پر از اشک باشی برای نریختن؛
و پر از حرف باشی برای انباشتن.
و چه سخت است فرو رفتن در دریای سکوت؛
و ته نشین شدن در اندوه و غم.
و چه سخت است خاموش بودن در روشنای روز؛
و بیداری در امتداد سیاهی!
و چـــه سخت تر، گذشتن از آنی که از آنِ دیگری ست؛ دیگر
و چه احمقانه، شیرین است اصرار بر دوست داشتنِ تنها حادثه زندگیت؛
که در زمستان جوانه زد؛
و در بهار پژمرد.!
و چــــــه ســــخت است تحمل کردن در اوج ناتوانی!!!
" تو نمی توانی دنیا را تغییر دهی. اما می توانی خودت را تغییر دهی. "
خب این خیلی جمله قشنگ و با معنی هستش.
!!.اما من نمی دونم چرا از وقتی این تصمیمو گرفتم ؛ حس می کنم خودمو نمی شناسم
خدایا کمک کن تا این احساس از دست رفته بازم به قلب یخ زده ی من برگرده.
- ایــــنجــــوری وضو گرفتی ؟؟؟
- آآآآره مگه چیه؟
- با ریمل و خط چشم؟؟؟
- اشکالی نداره که ...!
- خب آخه میگن اینجوری وضو قبول نمـــیشه !!!
- نه مهم اون بالاییه که باید قبول کنه.!
- می خوای از کسایی که بلدن بپرسیم تا مطمئن شیم؟؟
- نه بابا ول کن . اینا همش تفسیرای شخصیه. اونا که به همه چی گیر الکی میدن. من این حرفا رو قبول ندارم.
.
.
.
اینا مکالمه ی زهرا با یکی دیگه از
همکارام بود. زهرا ناباورانه تمام سعیشو می کرد که به "م" بفهمونه داره
اشتباه می کنه. اما اصلاً فایده نداشت . منم خیلی عادی انگار که اصلاً اونجا
نبودم فقط داشتم حرفاشونو می شنیدم. و به چرا هایی که هر لحظه بیشتر به ذهنم می رسید فکر می کردم.
با خودم گفتم آخه اون که اصلاً نماز نمی
خونه. حالا واسه چی داره اینکارو میکنه. اووونم توی شرکت. چه دلیلی می
تونه داشته باشه ؟؟ البته من می تونم این حدسو بزنم بابت مشکلی که
واسش پیش اومده می خواسته نماز بخونه تا حاجت بگیره. اماخب حالا که می خواد
استثناءً بخونه خب چرا چیزی که درسته رو انجام نمی ده. چرا وقتی بهش می گن
اینجور وضو گرفتن اشکال داره زورکی می خواد کار اشتباهشو توجیه کنه؟؟ اون
که امروز
این همه خودشو به زحمت انداخته و می خواد نماز بخونه خب چرا جوری که درسته
وضو نمی گیره ؟؟ چرا قبول کرده که نماز بخونه اما قبول نمی کنه که وضوش
اشکال داره؟؟
چرا این روزا ما اینجوری شدیم ؟ هرچی که با عقلمون جور در نیاد؛ یا ما رو به زحمت بندازه، خیلی راحت رد می کنیم ؟؟ و بدتر از اون خیلی وقتا درست و اشتباه رو هم می دونیم اما خودمون رو گول می زنیم. و کلا سعی می کنیم واسه اینکه عذاب وجدان نگیریم بهشم فکر نکنیم. و می گیم اینا همش الکیه و واسه اینکه از زیر بار مسئولیت ها و وظایفمون شونه خالی کنیم مثلاً می گیم : ایـــــنا همش حرفه و تفسیر شخصیه دیگرانه.و اینجور حرفای مشابه به این.
چرا
همکاره من با اینکه نماز نمی خونه؛ قبول کرده که برای حل مشکلش باید نماز
بخونه و نگفته این کارا همش الکیه و حرفه اما واسه درست وضو گرفتن یجوره
دیگه فکر می کنه ؟؟ اصلاً کی گفته کسی که نماز نمی خونه
برای حل مشکل باید نماز بخونه ؟؟ اگه همینجوری از خدا می خواست که بهش کمک
کنه خدا قبول نمی کرد؟؟
نمی دونم چرا نمی تونم دقیقاً اون چیزی که تو ذهنمه رو بگم . و شاید نصفه اون چیزی که می خواستم بگمو نگفتم.
وااای خدا جون! چقدر تو بزگی آخه !! خب تو چقدر می تونی ظرفیت داشته باشی که ما آدما رو تحمل کنی؟؟ آخه چطوری می تونی ما رو تحمل کنی ؟؟ اصلاً ناراحت نمی شی و بهت بر نمی خوره که ما هر وقت مشکل داریم میایم سراغت ؟؟ اونم از چه راه هایی ؟؟با خودمم هستمااا. ما همه مون هستم. به نظرت ما داریم خودمون رو گول می زنیم یا تو رو ؟؟ ما خیلی ساده ایم یا تو رو ساده فرض کردیم؟؟ چی تو فکرمونه آخه ؟؟ اصلاً به چیزیم فکر می کنیم؟؟ من که اگه جای تو بودم نمی دونم می تونستم به حرف اینجور آدما گوش بدم یا نه. آدما خـــــیلی حرص درارن آخه.!!!
بازم خدا رو شکر که من خدا نشدم. وگرنه چه خدای بی جنبه ای می شدم من. :دی
امروز از اون روزایی بود که از بیکاری نمی دونستم چکار کنم و هنوزم نمی دونم با باقیمونده روزم باید چکار کنم. با اینکه کلی کارا می تونم بکنم که وقتم تلف نشه اما حوصله هیچــــکدومشو ندارم. از سر بیکاری مطالب قبلیمو یه نگاهی کردم و بعضیاشون رو خوندم. الان میدونی چه حسی دارم؟ دلم میخواد خیلی از اون مطالبو حذفشون کنم. طفلی خدا که من، واسه چه چیزای الکــــی وقتشو گرفته بودم. و چقدر بیخودی خودمو اذیت کرده بودم.!!
خیلی جالبه که گذر زمان می تونه خیلی چیزا رو درست کنه. درسته که بعضی چیزا هیـــچ وقت درست نمیشه امـــــــــــــا کمرنگ که میشن. جالب اینجاست بعضیاشون اونقدر بی اهمیت بودن که شاید اگه من چیزی از اون اتفاقا نمی نوشتم؛ حالا دیگه هیچ وقت یادم نمیومدن . می بینی چقدر بعضی چیزای کوچیکو واسه خودت بزرگ میکنی؟ یه چیز جالب دیگه . بعضی چیزا به کل از یادم رفته بودن و هر چی فکر می کنم چه اتفاقی توی اون روز افتاده بوده و من اون روز به چی فکر می کردم؛ از چی یا کی دلخور بودم؛ یادم نمیاد که نمیاد !! ای کاش حد اقل کامل تر می نوشتم. : دی
خلاصـــــــــــه می خوام اینو به خودم بگم : الانم داری همین کارو می کنی. می دونم که الان خیلی مهمه و خیلی ناراحتت کرده امااااا یادت باشه که فردا بازم به خودت می خندیااااا. به قول فرزاد زود تر از اونی که فکرشو کنی فراموشت میشه. یاااادش بخیر.
پس همین الان تمومش کن و برس به کارای عقب افتاده ت که دارن تلنبار میشن روی هم. در ضمن تو ایـــــــن همه اتفاقای خوب و مثبت واست پیش میاد. این همه روزای خوب و قشنگ داری !! چرا یه بار از اونا چیزی نمیگی؟ حالا خودم هـــــــــــــــیچ! اگه یکی اتفاقی از اینجا رد و چشمش بیفته به این نوشته ها چی؟ چه فکری میکنه آخه؟
همیشه شنیده بودم دریا خیلی قشنگه. دریا بهت آرامش میده و خلاصه کلـــی تعریفای خوبه دیگه .
اما تا خودت نری و ببینی نمی تونی حرفای دیگرانو درک کنی .
منم یه ماهه پیش بالاخره دریا رو دیدم. و چه خوب شد که دیدم. حالا از اون موقع تا حالا هر وقت دلم می گیره دلتنگ دریا می شم. نمی دونم چه حسی توش بود که اینجوری بهم منتقلش کرد. گاهی دلم می خواد کنارش بشینم و تا خود صبح باهاش حرف بزنم.
دیگه دلم هر وقت دریایی میشه؛ ناخواسته اشک تو چشام جمع میشه. تا حالا فکر می کردم بعد از خدا سه تا نعمت زمینی هستن که باعث آرامشت میشن. مادر، آسمون و بارون. اما حالا دیگه می خوام دریا رو هم به این لیست اضافه کنم.
هر چند فکر کردن به خود دریا و صدای موجها هم شادیه خاصی بهت میده . نشستن روی شن های خیس ، هیاهوی رسیدن موج به ساحل، دیدن کلی صدف که با هر موج به تو میرسه؛ حسه باور نکردنی بهت میده.
حالا می فهمم چرا دیدن دریا می تونه اینقــــــدر آرومت کنه. انگاری هر موجی که بهت می رسه، کلی از غم و غصه هاتو با خودش می بره. می بره یه جـــــای دوووور و به جای همشون سخاوتمندانه بهت آرامش هدیه میده.
هر روز که می گذره بیشتر و بیشتر دلتنگ آرامش دریا و متانت ساحل میشم.
من دیگه خیلی وقته دریایی شدم.!!!