این روزا خیلی دلم می خواد بنویسم .
دوست دارم بنویسم و بنویسم و بنویسم ...
خیلی خستم . از خیلی چیزا . از کارم ، مدیرم، همکارام، بعضی دوستام.
دوست دارم از خستگیام بگم .
این روزا اصلاً حس جالبی ندارم. نمی خوام موج منفی بدم اما واقعیت اینه که خسته شدم. خسته از تکرار مکررات.
خسته شدم از بس در انتظار یه تغییر نشستم.
بدترین درد اینه از زندگیت راضی نباشی. اما من که راضیم . پس این چه حسیه که دارم؟
کلاً قاطی کردم .
گاهی اون قدر غرق دنیا و مادیاتش می شم که یادم میره اینجا مهمونم
و گاهی هم اونقدر غرق معنویات میشم که فراموش می کنم هنوز زنده ام و تو این دنیا زندگی می کنم
الان که دارم فکر می کنم می بینم زندگی من از یک سال پیش تا حالا هیچ تغییری نکرده و الان هم روزهایی رو می گذرونم که دقیقاً سال پیش گذروندم
با همون دغدغه ها و استرس ها
جز اینکه جای زخمم ترمیم پیدا کرد.
الان یه حس دیگه هم دارم. یه حس خوب. حس خوندن کتاب.
احساس می کنم نیاز دارم ... به خوندن
وقتی از چیزی منع میشی بیشتر بهش کشش پیدا می کنی
وقتی دانشجو بودم تشنه ی خوندن کتاب بودم اما دریغ از یه دقیقه وقت آزاد.
یه لیست بلند بالا از کتابای خوب و آماده کرده بودم که به محض رهایی از درس و امتحان برم سراغشون
بعد از فراغت از فشار درس ، دریغ از خوندن یک دونه از اون کتاب هایی که لیست کرده بودم.
ولی الان فرق میکنه . درست موقعی یاد اون لیست افتادم که کلی وقت آزاد دارم
پس باید بازم شروع کنم و همون خودم بشم
حد اقل حس خستگی از کار رو با حس خوب خوندن عوض کنم
دلم می خواد بازم خودم بشم. خود خودم
سلام خدا. من .. من.....
دیدی اومدم!
دیدی بالاخره برگشتم به طرف خودت.
آخه دیدم واقعاً بجز تو هیچکس رو ندارم. هیچکس!
اومدم بگم ببخشید. من واقعا خیلی ناراحت بودم. خیلی.....
همه تقصیرا رو انداختم گردن تو. مثل همیشه.
اما تو! تلافی نکردی... مثل همیشه.
نمی دونم چطوری بگم ببخشید
الانم خیلی دلم هواتو کرده. خیلی زیاد.
دارم آل یاسین گوش میدم و واسه تو می نویسم.
اصلا نمیدونم چرا اینجوری دلم هوایی شده؟
کاشکی الان یه جایی بودم که
می دیدمت، احساست می کردم، باهات حرف میزدم،
برات اشک می ریختم و فقط تو بودی. فقط تو.
اما حالا ........خدا ........خدا..........
چجوری بیام؟ چجوری بگم؟ اصلا کجا بیام؟ چی بگم؟
تو که خودت همه چیزو میدونی.
تو که خودت همه چیزو دیدی.
آخه از چی واست بگم؟
از ..........نه...............
امشب میخوام تا خود صبح بشینم باهات حرف بزنم.
میخوام همه چیزو واست تعریف کنم. از اول. از اون روزی که ..........
آره خدا. من خوبم. خیلی خوب. خوب خوب
یه مدت بود عادت کرده بودم خاطراتمو بنویسم. لحظه به لحظه زندگیمو توی دفتر خاطراتم می نوشتم. اما نمی دونم چی شد . دیگه ننوشتم . تا اینکه بازم دلم می خواد بنویسم. اما اینبار فقط خاطره نیست. می خوام از همه چیز بنویسم . شاید حرفایی رو که نمیشه به زبون آورد. حرفایی که نمیشه به کسی گفت. می خوام بنویسم و نوشته هامو بدم به دست باد. می خوام بنویسم حتی اگه کسی نباشه که بخونه. حتی اگه خودمم نخونم . فقط می خوام بنویسم.