یه وقتایی یه کسایی وارد زندگیت می شن یا بهتره بگم خودت اجازه میدی به زندگیت راه پیدا کنن؛ که اگه بخوای منطقی و عاقلانه فکر کنی واقعیتش اینه هیــــــــچ کجای زندگی تو جایی نداشتن و ندارن. اما حالا که اومدن و هستن چکار باید کرد؟ میان عادتت میدن، وابسته ت میکنن ، بهشون دل می بندی، دوسشون داری بعدش یهو دقیقاً همونجایی که باید ببینیشون، دیگه نمی بینیشون.
چـــــقدر بهشون فکر نکنی؟ چـــــقدر نسبت بهشون بی تفاوت باشی؟ چــــــقدر سراغی ازشون نگیری ؟ چــــــقدر سرد رفتار کنی ؟ یعنی چیزی تغییر می کنه؟ به خودت که نمی تونی دروغ بگی. می تونی؟؟ شــــاید بتونیم سرد باشیم و سراغی ازشون نگیریم ؛ امـــــا مگه میشه دیگه بهشون فکر نکرد و بی تفاوت بود؟ می شه دیگه دلتنگشون نشد؟
اصلاً چرا باید یه کسایی رو دوست داشت که نباید؟
همیشه از خدا خواستم که یه کاری کنه که دیگه نباشن یا کم باشن اماااااا این نبودن و کم بودن فایده ای نداره ، تااازه بیشترم اذیتت می کنه.
خدایا این بار یه چیزِ دیگه ازت می خوام !!! نمی شه یه کاری کنی دیگه از هم خوشمون نیاد؟ نمیشه کاری کنی که دیگه دوسشون نداشته باشم؟ که دیگه بهشون فکر نکنم؟ و دیگه دلتنگشون نشم؟
این یکی خواسته م فکر می کنم حد اقل واضح تر باشه . خودت می دونی من سعی خودمو کردم اما نتونستم. حالا می خوام تو واسم یه کاری کنی. بازم مثل همیشه.
چــــــــــــــــــقدر امروز احساس ناتوانی و بیهودگی کردم .
و چه سخت است وقتی هنوز لبریز دوست داشتن باشی؛
وقتی نباید دوست داشته باشی و داری!
و چه سخت است فراموش نکردن؛
و چه سخت است پر از احساس باشی برای پنهان کردن؛
و پر از اشک باشی برای نریختن؛
و پر از حرف باشی برای انباشتن.
و چه سخت است فرو رفتن در دریای سکوت؛
و ته نشین شدن در اندوه و غم.
و چه سخت است خاموش بودن در روشنای روز؛
و بیداری در امتداد سیاهی!
و چـــه سخت تر، گذشتن از آنی که از آنِ دیگری ست؛ دیگر
و چه احمقانه، شیرین است اصرار بر دوست داشتنِ تنها حادثه زندگیت؛
که در زمستان جوانه زد؛
و در بهار پژمرد.!
و چــــــه ســــخت است تحمل کردن در اوج ناتوانی!!!
هر آدمی باید یه نفرو داشته باشه که بره پیشش ؛ دردِ دل کنه؛ گریه کنه؛ همه ی حرفاشو راحت و بدون رو در وایسی بزنه؛ خودشو خـــالی کنه.
عدم دسترسی به چنین فردی رو اعتراف می کنم .!!!!
...............................................توضیحات : به غـــیر از خدا !!!
" تو نمی توانی دنیا را تغییر دهی. اما می توانی خودت را تغییر دهی. "
خب این خیلی جمله قشنگ و با معنی هستش.
!!.اما من نمی دونم چرا از وقتی این تصمیمو گرفتم ؛ حس می کنم خودمو نمی شناسم
خدایا کمک کن تا این احساس از دست رفته بازم به قلب یخ زده ی من برگرده.
- ایــــنجــــوری وضو گرفتی ؟؟؟
- آآآآره مگه چیه؟
- با ریمل و خط چشم؟؟؟
- اشکالی نداره که ...!
- خب آخه میگن اینجوری وضو قبول نمـــیشه !!!
- نه مهم اون بالاییه که باید قبول کنه.!
- می خوای از کسایی که بلدن بپرسیم تا مطمئن شیم؟؟
- نه بابا ول کن . اینا همش تفسیرای شخصیه. اونا که به همه چی گیر الکی میدن. من این حرفا رو قبول ندارم.
.
.
.
اینا مکالمه ی زهرا با یکی دیگه از
همکارام بود. زهرا ناباورانه تمام سعیشو می کرد که به "م" بفهمونه داره
اشتباه می کنه. اما اصلاً فایده نداشت . منم خیلی عادی انگار که اصلاً اونجا
نبودم فقط داشتم حرفاشونو می شنیدم. و به چرا هایی که هر لحظه بیشتر به ذهنم می رسید فکر می کردم.
با خودم گفتم آخه اون که اصلاً نماز نمی
خونه. حالا واسه چی داره اینکارو میکنه. اووونم توی شرکت. چه دلیلی می
تونه داشته باشه ؟؟ البته من می تونم این حدسو بزنم بابت مشکلی که
واسش پیش اومده می خواسته نماز بخونه تا حاجت بگیره. اماخب حالا که می خواد
استثناءً بخونه خب چرا چیزی که درسته رو انجام نمی ده. چرا وقتی بهش می گن
اینجور وضو گرفتن اشکال داره زورکی می خواد کار اشتباهشو توجیه کنه؟؟ اون
که امروز
این همه خودشو به زحمت انداخته و می خواد نماز بخونه خب چرا جوری که درسته
وضو نمی گیره ؟؟ چرا قبول کرده که نماز بخونه اما قبول نمی کنه که وضوش
اشکال داره؟؟
چرا این روزا ما اینجوری شدیم ؟ هرچی که با عقلمون جور در نیاد؛ یا ما رو به زحمت بندازه، خیلی راحت رد می کنیم ؟؟ و بدتر از اون خیلی وقتا درست و اشتباه رو هم می دونیم اما خودمون رو گول می زنیم. و کلا سعی می کنیم واسه اینکه عذاب وجدان نگیریم بهشم فکر نکنیم. و می گیم اینا همش الکیه و واسه اینکه از زیر بار مسئولیت ها و وظایفمون شونه خالی کنیم مثلاً می گیم : ایـــــنا همش حرفه و تفسیر شخصیه دیگرانه.و اینجور حرفای مشابه به این.
چرا
همکاره من با اینکه نماز نمی خونه؛ قبول کرده که برای حل مشکلش باید نماز
بخونه و نگفته این کارا همش الکیه و حرفه اما واسه درست وضو گرفتن یجوره
دیگه فکر می کنه ؟؟ اصلاً کی گفته کسی که نماز نمی خونه
برای حل مشکل باید نماز بخونه ؟؟ اگه همینجوری از خدا می خواست که بهش کمک
کنه خدا قبول نمی کرد؟؟
نمی دونم چرا نمی تونم دقیقاً اون چیزی که تو ذهنمه رو بگم . و شاید نصفه اون چیزی که می خواستم بگمو نگفتم.
وااای خدا جون! چقدر تو بزگی آخه !! خب تو چقدر می تونی ظرفیت داشته باشی که ما آدما رو تحمل کنی؟؟ آخه چطوری می تونی ما رو تحمل کنی ؟؟ اصلاً ناراحت نمی شی و بهت بر نمی خوره که ما هر وقت مشکل داریم میایم سراغت ؟؟ اونم از چه راه هایی ؟؟با خودمم هستمااا. ما همه مون هستم. به نظرت ما داریم خودمون رو گول می زنیم یا تو رو ؟؟ ما خیلی ساده ایم یا تو رو ساده فرض کردیم؟؟ چی تو فکرمونه آخه ؟؟ اصلاً به چیزیم فکر می کنیم؟؟ من که اگه جای تو بودم نمی دونم می تونستم به حرف اینجور آدما گوش بدم یا نه. آدما خـــــیلی حرص درارن آخه.!!!
بازم خدا رو شکر که من خدا نشدم. وگرنه چه خدای بی جنبه ای می شدم من. :دی