امروز از اون روزایی بود که از بیکاری نمی دونستم چکار کنم و هنوزم نمی دونم با باقیمونده روزم باید چکار کنم. با اینکه کلی کارا می تونم بکنم که وقتم تلف نشه اما حوصله هیچــــکدومشو ندارم. از سر بیکاری مطالب قبلیمو یه نگاهی کردم و بعضیاشون رو خوندم. الان میدونی چه حسی دارم؟ دلم میخواد خیلی از اون مطالبو حذفشون کنم. طفلی خدا که من، واسه چه چیزای الکــــی وقتشو گرفته بودم. و چقدر بیخودی خودمو اذیت کرده بودم.!!
خیلی جالبه که گذر زمان می تونه خیلی چیزا رو درست کنه. درسته که بعضی چیزا هیـــچ وقت درست نمیشه امـــــــــــــا کمرنگ که میشن. جالب اینجاست بعضیاشون اونقدر بی اهمیت بودن که شاید اگه من چیزی از اون اتفاقا نمی نوشتم؛ حالا دیگه هیچ وقت یادم نمیومدن . می بینی چقدر بعضی چیزای کوچیکو واسه خودت بزرگ میکنی؟ یه چیز جالب دیگه . بعضی چیزا به کل از یادم رفته بودن و هر چی فکر می کنم چه اتفاقی توی اون روز افتاده بوده و من اون روز به چی فکر می کردم؛ از چی یا کی دلخور بودم؛ یادم نمیاد که نمیاد !! ای کاش حد اقل کامل تر می نوشتم. : دی
خلاصـــــــــــه می خوام اینو به خودم بگم : الانم داری همین کارو می کنی. می دونم که الان خیلی مهمه و خیلی ناراحتت کرده امااااا یادت باشه که فردا بازم به خودت می خندیااااا. به قول فرزاد زود تر از اونی که فکرشو کنی فراموشت میشه. یاااادش بخیر.
پس همین الان تمومش کن و برس به کارای عقب افتاده ت که دارن تلنبار میشن روی هم. در ضمن تو ایـــــــن همه اتفاقای خوب و مثبت واست پیش میاد. این همه روزای خوب و قشنگ داری !! چرا یه بار از اونا چیزی نمیگی؟ حالا خودم هـــــــــــــــیچ! اگه یکی اتفاقی از اینجا رد و چشمش بیفته به این نوشته ها چی؟ چه فکری میکنه آخه؟
همیشه شنیده بودم دریا خیلی قشنگه. دریا بهت آرامش میده و خلاصه کلـــی تعریفای خوبه دیگه .
اما تا خودت نری و ببینی نمی تونی حرفای دیگرانو درک کنی .
منم یه ماهه پیش بالاخره دریا رو دیدم. و چه خوب شد که دیدم. حالا از اون موقع تا حالا هر وقت دلم می گیره دلتنگ دریا می شم. نمی دونم چه حسی توش بود که اینجوری بهم منتقلش کرد. گاهی دلم می خواد کنارش بشینم و تا خود صبح باهاش حرف بزنم.
دیگه دلم هر وقت دریایی میشه؛ ناخواسته اشک تو چشام جمع میشه. تا حالا فکر می کردم بعد از خدا سه تا نعمت زمینی هستن که باعث آرامشت میشن. مادر، آسمون و بارون. اما حالا دیگه می خوام دریا رو هم به این لیست اضافه کنم.
هر چند فکر کردن به خود دریا و صدای موجها هم شادیه خاصی بهت میده . نشستن روی شن های خیس ، هیاهوی رسیدن موج به ساحل، دیدن کلی صدف که با هر موج به تو میرسه؛ حسه باور نکردنی بهت میده.
حالا می فهمم چرا دیدن دریا می تونه اینقــــــدر آرومت کنه. انگاری هر موجی که بهت می رسه، کلی از غم و غصه هاتو با خودش می بره. می بره یه جـــــای دوووور و به جای همشون سخاوتمندانه بهت آرامش هدیه میده.
هر روز که می گذره بیشتر و بیشتر دلتنگ آرامش دریا و متانت ساحل میشم.
من دیگه خیلی وقته دریایی شدم.!!!
این
روزهــــــ ـــا
عجیب
دلم بچــــگی می خـــــوا هــــــد.. .
خستــــه
ام...!
یک
قلم لطفـــا... .؟!
میـــ
ــخوا هم خـــــــودم را خطــــ خطــــی کنــــــم!
ای واااااای ... نمی دونم چی شده بود که تو این مدت اینجارو یادم رفته بود. این یعنی اینکه من تو این مدت با خودم خلوت نکرده بودم.
از آخرین باری که اومدم کلی وقت گذشته. خب مجبورم اول یه گردگیریه درست و حسابی کنم و این همه گردو خاک و تار عنکبوت رو از روی نوشته هام کنار بزنم. شاید تقصیره فیس بوک باشه که دیگه اینجا نیومدم، شایدم من این مدت حالم خیلی خوب بوده. اصلا دلم نمی خواد موقع هایی که ناراحتم اینورا پیدام بشه . اما نمی دونم چرا وقتی ناراحتم و دلم می گیره اینجا میام. یادمه اینجا رو واسه این انتخاب کردم که حرفایی رو بنویسم که نمی تونم به زبون بیارم یا شایدم گفتنشون از حوصله دوستام خارجه.
خب حالا من چمه ؟ ای کاش می دونستم .
فک کنم بدترین درد ، این باشه که ناراحت باشی و ندونی دردت چیه ؟ دلت تنگ باشه اما ندونی واسه کی ؟
دیروز یکی از بدترین روزهای عمرم بود. از صبح که از خواب بیدار شدم تا شب بدبیاری پشت بدبیاری . و بیشترین ناراحتی من از این هستش که باز هم اتقاقات و حرفایی که نباید در عصبانیت پیش میومد ؛ اومد.
اما خدارو شکر که امروز با همه بدیه دیروز تونستم جلوی یه اتقاق بد رو بگیرم ونذارم اون قضایا ادامه پیدا کنه و همه ترس دیروز من از امروز بود که خدا جون با کمک تو به خیر گذشت.
ازت ممنونم که همونی شد که باید میشد و باز هم ممون که این هفته سه بار لطفت به وضوح شامل حالم شد. و من حسابی از خودم خجالت میکشم.
خدایا شکرت که بازم احساس میکنم کنار خودم دارمت.
وقتی میبینم دقیقا ً همینجایی احساس آرامش میکنم.
2 دسته از آدمها هستن که ....
دسته اول اونایی که اونقدر سرشون شلوغه، اونقدر مشغله کاری دارن و خودشون رو درگیر کار و زندگی کردن که فرصت رسیدن به خودشون رو از دست میدن و غافل از خود میشن .
دسته دوم اونایی که اونقدر به فکر تیپ و قیافه شون هستن، اونقدر غرق در ظاهرشون میشن که فرصت رسیدن به خودشون رو از دست میدن و باز هم غافل از خود میشن.
این خود کجا و اون خود کجا !!! یکی از اون یکی بدتر!!!
آقای عزیز مردونگی به این نیست که صدات کلفتر باشه و قدت بلند تر ! راست میگی مردی، تو رفتارت نشون بده .
امروز کلی اتفاق افتاد همه هم یکی از یکی مهمتر و بهتر .
تا قبل از اینکه بشینم پشت میز کلی مطلب تو ذهنم بود . اما نمی دونم چرا حالا نمی تونم چیزی بنویسم .
شاید زیادی حالم خوبه یا زیادی خوشحالم .
کاش فردا هم به خوبی امروز باشه . دلم میخواد خوب باشه . پس از همین حالا تصمیممو گرفتم .
روز : جمعه مکان : خانه اتفاق : دعوای من با خدا احساس ابتدایی : عصبانیت ، ناراحتی سوال : دلیل این دعوا و ناراحتی چه بود ؟ پاسخ بی منطق : چرا من هر چی با خدا حرف میزنم توجه نمیکنه . پاسخ منطقی : اون مطمئنا به من توجه می کنه . من دارم اشتباه میکنم. پیشنهاد: بجای این کارهای احمقانه و بچگانه ، کمی دلت رو بتکون . بریز دور اون همه چیزهای بی ارزشی که این مدت تو دلت جای دادی. وقتی این کارو کردی جایی برای خدا باز میشه و اون وقته که میتونی احساسش کنی. احساس کنونی : خجالت ، پشیمانی ، آرامش نتیجه : خدا همیشه و در همه حال کنارت هست. این تو هستی که به علت زنگارهای دلت کور و کر شدی.